رمان اشک هایم دریا شد قسمت هفتم

 

دکتر رمان نویس

رمان اشک هایم دریا شد قسمت هفتم از خوندنش لذت ببرین :

رمان , رمان اشک های دریا شد , دکتر رمان نویس ,عکس های قشنگ , عکس دختر , عکس طبیعت , عکس دریا , داستان غمگین


طنین جدی جدی از حرفی که زد پشیمون شد ، خوب شهریارو می شناخت نباید این چیزا رو به روش می آورد ...

- چیکارم داشتی ؟
- می خواستم حرف بزنیم ...
- باید من شروع کنم ؟
- نه .... خودم میگم...

وای چقدر حرف زدن با شهریار سخت بود خیلی خیلی سخت بود، طنین نمی دونست باید شوخی کنه یا جدی باشه بهتره ، نمی دونست گوش به فرمان باشه یا از خودش صلابت نشون بده ، چون همیشه دیده بودشهریار از آدمای ضعیف بدش می یاد ولی از یه طرفم دوست داره هرچی می گه اون بگه چشم ،واقعا" مستاصل مونده بود،پیش خودش گفت: خدارو شکر که خودش قراره شروع کنه ..............

- طنین تا کی قراره رابطه ما رسمی باشه؟
- یعنی با اون اتفاقی که ظهر افتاد هنوز به نظرت رابطمون رسمی مونده ؟
- پس به نظرت اتفاق بود؟عمدی نبود ؟
- چرا من هرچی می گم تو اونجوری که دوست داری برداشت می کنی، منظورم این بود که دیگه رابطمون رسمی نیست ...

شهریار مثل بچه ها خودشو لوس کردو دیگه عصبی نبود، اصلا" عاشق این بود که طنین حرص بخوره خودش بخنده و کیف کنه

- خوب پس اگه اینطوره ، من دیگه دوست ندارم تنها باشم ، نمی خوام تنها بخوابم ،بخورم ، بپوشم ، باید همه جا پیشم باشی، فرقی هم نداره کجا ...
- کارات مثل بچه هاست ...
- اشکالی داره ؟می خوام بچگی کنم ...
- پس این قدو بالارو می خوای چیکارش کنی؟
- خوشت می یاد ؟
- شهریار دوباره شروع کردی ...

طنینم خندش گرفته بودو سرصورتش قرمز شده بود

- مگه نمی گم سوالمو درست جواب بده ...خوشت می یاد ؟
- از چی ؟
- ای بابا ...از قدوبالام، ازموهام ،چشمام ، چه میدونم کلا" همه جام ...
- خیلی رو داری به خدا تو ...
- باید بگی ،نمی ذارم طفره بری ...

شهریار روبروی طنین ایستادو نگاش کردعمیق و پر نفوذ، دستشو جلو بردو گذاشتو روی لباش ...

- بگو ...
- خیلی بدی ...
- زودباش...
- خوب قد هیکلت تکه ، حرف نداره ...صداتم گرمه و ابهت داره ...

شهریار با دلخوری نگاهش کردو بهش نزدیکتر شدوبی هوا با دستاش دور کمرشو گرفتو به سمت خودش کشید ، طوری که یکمی گردنش به عقب متمایل شد

- فقط همینو داشتی بگی ؟

طنین آب دهنشو قورت دادو ، با خودش گفت:

- این عقده تعریفو تمجید داره منم از چاپلوسی بیزارم ، می ترسم با این کاراش کم بیارم ...
- طنین ...

طوری صداش کرد که دلش واقعا" لرزید ، ملتمسو بغض دار ...

- جونه دلم ...

دستای پهنو بزرگشو روی کمر طنین حرکتو دادو اونو ببیشتربه سمت خودش کشیدوحسابی فشارش داد ...

طنین هرباری که توبغلش می رفت از ته دل احساس امنیت می کردو دوست نداشت این آرامشو از دست بده ، واسه همین دوباره سرش داغ شدو خودشو تو دستاش رها کرد

- می خوای این چند روزو چیکار کنی طنین؟
- دوست دارم فقط کنارت باشم ...
- بریم مسافرت ؟
- مسافرت ! اره کی بدش می یاد ...
- شمال یا جنوب ؟
- جفتشو دوست دارم ، فقط دریا داشته باشه ...
- پس بریم جنوب غروبش قشنگه ...
- خوبه ،موافقم ...

طنین از تو بغل شهریار اومد بیرونو دست کشید به صورتش ...

- راستی یه چیزی ، دوست ندارم وقتی نازت می کنم صورتت زبر باشه ، یادت بمونه ...

طنین اینو گفتو خواست که بره ...

- اون که به چشم، ولی جنابعالی هم یادتون باشه ، شب قرار نیست دیگه تو اتاق خودت بخوای ، حواست که هست ...

طنین یه نفس عمیق کشیدو با خودش گفت : اینو دیگه کجای دلم بذارم ، جدی جدی از این مسئله می ترسید ..

- حالا تاشب ...
- زیاد نمونده ، خودتوآماده کن ...

اینقدر این کلمه آخرو شیطون اداکرد که طنین حس کرد یه سطل آب جوش ریختن روسرش ...

- من برم ، هر چی وایسم اوضاع بدتر میشه ...
شهریار اینبار حرفی نزدو اون رفت ...

مهلا بعد از اومدن اردشیر تصمیم گرفت باهاش صحبت کنه ...

- ادرشیر جان حوصله داری یکم باهم حرف بزنیم ؟
- چرا که نه ملکه ، من همیشه واسه شما وقت دارم
- ممنون ،اما حرفام جدی ...
- گوش می دم عزیزم بگو ...
- من تا حالا سعی کردم تو مسائلی که بین شما و پسرا پیش می یاد دخالتی نکنم ، ولی باور کن نگرانشونم، خداروشکر مسئله شهریارو طنین رفع شد ولی واسه شهیاد می ترسم ، هرچند وضع طرلانم زیاد خوب نیست ، ولی به هر حال اون پسرته ، چند وقت خونه نمی یاد ، خبری هم که ازش نیست ، می ترسم اگه مشکلی براش پیش بیاد همه از چشم من ببینن ...

- عزیزم این چه حرفیه می زنی ، اولا" که اون بچه کم سنو سال که نیست نگرانش باشیم، بعدشم تو به حرف بقیه چیکار داری، کسی جرات نداره راجع به مسائل خصوصی این خونه حرفی بزنه ...

- ولی به هر حال نگرانشم ، وضعیت روحی خوبی نداره ...
- اره خودمم حس کردم ، خبرم دارم که تازگیا دیگه واقعا" داره زیاده روی می کنه ، می ترسم آخرو عاقبتش به جاهای باریک بکشه ...
- یعنی نمی تونی یه کاری بکنی؟
- چند روز پیش بعد اون حرفایی که به طنین زدو چیزایی که قبلا" راجع بهش شنیده بودم بهش حسابی توپیدم ، یکی از کارتای اعتباری شو هم مسدود کردم ، بهشم گفتم که حق نداره پاشو تو شرکت بذاره ، اگه پول تو دستو بالش نباشه واقعا" بهش فشار می یاد ، اهل اینم نیست که جای دیگه بره سرکار یا به کسی رو بندازه ، کسر شانش می شه ، ممکنه یه مدت این دوستای بی شرفش هوا شو داشته باشن اما یکم که بگذره اونام پسش می زنن ،اون وقته که محبوره برگرده و من به همین راحتی کنار نمی یام ...
- اما طنین که اونو بخشیده به نظرم اینطوری بدتر می شه ، اگه بخواد آبروریزی کنه چی ؟

بعد از اون روزی که توی جمع طنین مسئله رفتن به شرکت اردشیرو شکایت از شهیاد و گفته بود، اردشیر مسئله رو طوردیگه ای به مهلا توضیح داده بود، در واقع یه جورایی مهلا از اصل ماجرا و کثافت کاری هایی که شهیاد کرده بودخبرنداشت ، حتی وقتی از طنینم پرسید اونم مسئله رو تائید کردواسه همین مطمئن شده بود که چیز خاصی نیست وگرنه اینطوری ابراز نگرانی نمی کرد...

- از همین می ترسم ، اون می دونه که من روی این مسئله خیلی حساسم ، بعید نیست بخواد با آبروریزی کارشو پیش ببره ...
- حالا بهتر نیست یه فکری بکنی ؟
- از طریق یکی از دوستام که روی شهیاد نفوذ داره دارم یه کارایی می کنم شاید نتیجه بده ...
- به هر حال همین طوری ساده از این مسئله نگذر
- ممنون که به فکره منو پسرامی ...
- من باید بابت همه چی ازت ممنون باشم ...

اردشیر با چشمای مهربونش به مهلا نگاهی کردو دستاشو گرفتو بوسید ...

شامو چهار نفری و بدون حضور طرلان خوردن ، طرلان تازگیا خیلی تو خودش بودو زیاد باکسی حرف نمی زد، بیشتر روزم بیرونه خونه می گذروند و شبام بدون اینکه سرمیز بیاد یه سره می رفت تو اتاقش ...

یه چند باری هم مهلا باهاش حرف زده بود ولی هر بار از جواب دادن درست طفره می رفت

شهریار بعد از شام روی مبل مخصوص خودش نشستو طنینو صداکرد ...

- خوبی ؟
- اره ...
- من عادت ندارم دیر بخوابما زود بیا ...
- شهریار ...
- جانم ....
- نمی شه بی خیال شی ؟
- چه معنی می ده زن روی حرف شوهرش حرف بزنه ...

صداشو کلفت کرده بودو ادای مردای زور گورو در می آورد

- دیدی بابام چطوری نگات می کنه ؟
- نمی خوام بهش فکر کنم ، زشته به خدا اینا چیه تو میگی ...

شهریار نیشش تا بنا گوشش باز بودو با سرخوشی سربه سر طنین می ذاشت

- صدبار از من پرسیده بالاخره کامو گرفتی یا نه ؟
- خجالت بکش شهریار ...

طنین لباشو گزیدو احساس نفس تنگی کرد، اما شهریار قند تو دلش آب شدوگفت:

- چیه مگه بده به فکره پسرشه
- نه اینکه تو هم خیلی بی دستو پایی ،می خواد یادت بندازه
- راستی یادم رفت بگم شب خواستی بیای پیشم یه لباس زرد بپوش ...
- امری باشه ...
- فعلا علی الحساب اینو داشته باش تا بقیشو تو اتاقم بگم

شهریار غش غش خندیدو طنین دستاشو زیر بغل زدو به حالت قهر سرشو بر گردوند ...

- خانوم کوچولو ، من بمیرمم قهرکنی نازتو نمی کشما، پس به نفعت قهر نکنی...
- اوفف، خیلی ...خیلی ...ایش ...خوشم نیومد ...
- حالا کجا میری ؟

هر چی حرف زد طنینو جوابشو ندادو راهشو کشیدو رفت ...

تو اتاقش نشسته بودو داشت به آخرشب فکر می کرد ، از یه طرفی خودش دوست داشت زود تر بره از یه طرفم فکرمی کرد اگه شهریار نتونه جلوی خودشو بگیره ،اون موقع اوضاع خیلی وخیم می شه

ولی میل درونیش وادارش می کرد که بره ...واسه همین دلیل تراشی هم نکرد ...

تا حالا جلوی شهریار لباس باز نپوشیده بود ، هنوز ازش خجالت می کشید، چند بار تو کمدشو گشتو به نتیجه ای نرسید

شهریار ازش خواسته بود لباس زرد بپوشه اون دقیقا" لباس اون رنگی نداشت ، به جز یه پیرآهن خواب ساتن که از دبی خریده بود ، چندبار نگاش کردولی فکراینکه بخواد اونو جلوی شهریار بپوشه بدنشو می لرزوند

یه پیرآهن نازک زرد تند و که بالاتنش بندی بودو وقتی می پوشید تموم زندگانیش توش معلوم بود ، حتی خودشم تو آینه به خودش نگاه می کرد سرخو سفید میشد ، چه برسه به شهریار دیونه ...

چاره ای نبود یعنی بودا ،ولی دوست داشت چیزی که شهریار گفته رو انجام بده ،ولی آخر سر بعد اینکه پوشیدش یه شنل بلند سفیدم روش انداختو بسم الهی گفتو رفت سمت اتاق شهریار ...

قلبش داشت از جا در می اومدونمی دونست چی در انتظارشه

دلش نمی خواست در بزنه ، تصمیم گرفت بی هوا وارد بشه ، ولی وقتی رفت تو اتاق شهریارو ندیدو فقط صدای دوش حمام می اومد ...

از اینکه وقتی وارد شد شهریارنبود یه نفس راحت کشیدو رفت سمت تختشو نشست ، هنوز شنلش روی دوشش بودو اونو سفت گرفته بود و به درو دیوار نگاه می کرد ...

سرویس های بهداشتی تو اتاقا تقریبا" از بالاتنه شیشه ای بود و با اینکه شیشه های مات داشت ولی می شد تشخیص داد داره توش چی می گذره ...

طنین شیطون شدو رفت نزدیک تر ، پیش خودش خداروشکر کرد که شهریار پشتش به اونه و نمی بینتش وگرنه آبروش می رفت ، خلاصه حسابی نگاهش کرد ،چقدر به نظرش اومدحموم کردنش با شهریار فرق داره ...

شهریار مدام تکون می خورد، صدبار دستاشو تو موهاش کردو صورتشو شست،شامپو رو برداشتو از روی شونه هاش تا پائین ریختو بازم شست، طوری دست می کشید که انگار چند ساله خودشو شستشو نداده ، برای کسی که صبح و شب زیر آب بود چیز جالبی بود... انقدر کاراش بامزه بود که طنین به زور جلوی خودشو گرفته بود که نخنده ...

بالاخره بعد یه ربع رضایت دادو شیرو بست، طنین از زور خنده یه نفس عمیق کشید و یکمی عقب تر ایستاد که اگه شهریار برگشت متوجش نشه ...

به محض اینکه شهریار دستشو بیرون آورد که حولشو بر داره ، پرید رو تختو مثل بچه های خوب نشست..

یکی دو دقیقه ای گذشتو طنین به گمون اینکه شهریار حوله رو دور خودش پیچیده به در حموم زل زده بودولی چشماش یه روز بد دید ...

جوری جیغ کشید که حس کرد حنجرش پاره شد ...شهریار حوله رو دور خودش پیچیدو دید سمتش ...

- چته بابا دیونه ؟چرا جیغ می کشی ؟
- توحیا نداری؟شرم نداری ؟خیلی بی معنی هستی شهریار
- ای بابا من که یه وری اومدم بیرون ، خوبه چیزی معلوم نبود،بعدشم تو که یه ساعت داشتی منو دید می زدی ، حالا یادت اومده خجالت بکشی، مردم بسگی خودمو شستم
- کی گفته تو رو دید می زدم ،من همین الان اومدم
- حالا چرا لبات این شکلیه ، بغض کنی کشتمتا ...
- توقع داری برات غشو ضعف برم با این ....اه خیلی چندشی شهریار ....
- اوه اوه نگاش کن ، آدمی به روداری تو تو عمرم ندیدم ، این چیه حالا انداختی روت ؟سردته ؟

شهریار اینو گفتو خواست شنلو از روی دوش طنین برداره که طنین مقاومت کرد

- نکن دیونه با این چیکار داری ؟
- جونه من طنین ، تو چرا اینطوری هستی ، از یه طرف یه کاری می کنی مطمئن شم دیونمی از یه طرف می خوای بگی از این چیزا بدت می یاد ...
- شهریار دوباره می خوای شروع کنی ...
- اره ...

شهریار اینو گفتو دست کشید به صورت طنین

- چرا انقدر نرمی ، تا حالا ندیدم کسی پوستش انقدر نرم باشه
- مگه تا حالا به صورت چند نفر دست کشیدی ؟
- هزار نفر ، مشکلی داری ؟
- شهریار تا حالا هر کاری کردی به من ربطی نداره ولی از این به بعد بخوای ازاین کارابکنی خودم می کشمت
- جونه من ، راست می گی ؟یعنی دوست نداری غیرتو کسی رو ناز کنم
- معلومه که نه ....بی مزه ...
- خیلی خوب تو منو راضی کن ، بیکارم مگه برم سراغ یه نفر دیگه ...

طنین سرشو زیر انداختو با پائین لباسش ور رفت، نزدیک شهریار اون طوری نشسته بودو بدن شهریار از دوشی که گرفته بود مرطوب بود همیشه دوست داشت وقتی اون از حمام می یاد ببینه چه طوری میشه ،حالا کنارش نشسته بودولی نمی دونست می تونه خیس خیس بغلش کنه یانه...

شهریار دستاشو تو موهاش که ازش آب می چکید کشیدو گفت:

- ببین حواسمو پرت کردی هنوز خودمو خشک نکردم ...
- شهریار ..
- جانم ..
- نمی شه خشک نکنی ؟

شهریار دوباره نشست روی تختو لباشو تو هم کردو به صورت طنین زل زد

- یعنی چی؟
- خوب خیس باشه چه اشکالی داره مگه؟

طنین صداش مثل بچه معصوم شده بودو از حرفی که زده بود خودشم خجالت کشید

- هیچی ، طوری نیست ... برو تکیه بده به پشتی تخت

طنین دستاشو حائل بدنش کردو عقب عقب رفتو تکیه داد ، بعدم شهریار رفتو کنارش نشست ، همینطور از موهاش آب می چکید ولی نمی دونست چرا سردش نمی شه

دستاشو گرفتو روی انگشتای طنینو نوازش کرد ، خیلی دوستش داشت، با همه وجودش ...

دستشو از دور شونش ردو کردو کشیدش سمت خودش ومجبورش کردو صورتشو روی سینش بذاره ، صدای ضربان قلب شهریار و طنین می شنیدو لحظه به لحظه داغ تر میشد ...

صورتشو به گوش طنین نزدیک کردو گفت:

- بازم نمی خوای اینو برداری؟

طنین نگاه کردو شهریار از نگاهش خوند ، خودش شنلو از روی دوشش برداشتو وقتی با اون لباس دیدش خیلی تعجب کرد ، ولی بیشتر از قبل دیونه شد ...

چند دقیقه ای همین طور ثابت کنار هم نشسته بودن که دیگه طاقت شهریار تموم شد خودش دراز کشیدو طنینو هم مجبور کرد که بخوابه ...

- طنین چشماتو نبندیا ...
- باشه ...

نیم خیز شد روشو اول صورتشو بوسیدو بعد دوباره نگاش کرد، دلش می خواست تغییر رنگ نگاه طنینو ببینه ، داشت رنگ عوض می کرد ، چشماش این وقتا خیلی خواستنی می شد ، دست کشید کنار صورتشو آرووم اومد پائین تر، بار قبل لباسی که طنین پوشیده بود زیاد باز نبود، ولی حالا دیگه مانعی واسه ادامه نوازشش نداشت ، دستاشو نرم روی پوسته طنین می کشید و به وضوح میدید که حرارت بدنش بالا می ره ...

با سر انگشتش بند لباسو کنار زد، ولی بلافاصله طنین دستشو گذاشت روی دستش ..

شهریار هیچی نگفت فقط یه اخم عمیق بهش کرد که طنین مجبور شدو دستشو برداره

- می خوام ببینمت چرا اینطوری می کنی ؟

ولی طنین چیزی نگفتوفقط چشماشو بستو اشکاش سرایز شد، احساساتش فوران کرده بودو نمی تونست جلوی ریزش اشکاشو بگیره ...

با سر انگشتش اشکی که از چشمای طنین چکیده بودو پاک کردوگذاشت روی لباش ،نفهمید شور بود یا شیرین

کاملا" برگشتو دستاشو حائل تنش کردو روی طنین خم شد ، اول دوباره خوب نگاهش کردوبعد لباشو به صورتش نزدیک کرد، اینبار دیگه مردد نبود با تموم وجودش دوست داشت دوباره طعم لباشو حس کنه، بوسید اما نرمو با حرارت ، حالا دیگه دنبال تجربه نبود ، از این بوسه آرامش می خواست ....

جفتشون صدای تپش قلباشونو می شنیدنو این بی تاب ترشون می کرد،طنین به چشمای خمارو سرخ شهریار نگاه کرد،دیگه طاقتش تموم شده بود، شهریار مست مست بود، حتی دیگه کلمه ای هم حرف نزد، فقط از پیشونی تا نوک پای عشقشو بوسیدو تو وجودش غرق شد

چه شب قشنگی کنار هم داشتن، حسشونو فقط خودشون می تونستن توصیف کنن ، ولی هرچی بود از چشمای هم رضایتو خوندن

اون روز صبح طنین وقتی از خواب بیدار شد اولین چیزی که دید عشقش بود که کنارش تو یه حالت زیبا خوابیده با اینکه از دنیای دختریش فاصله نگرفته بود ،ولی انقدر از وجود شهریار سیراب شده بود که حس کنه دیگه اون دختر دیروزی نیست ، حالا دقیقا" شهریار و به چشم همراهش می دید کسی که باید تا ابد کنارش می موند ...

دست کشید به صورت شهریارو نوازشش کرد، حالا معنی واقعی عشقو می فهمید ، تا چند روز پیش فقط ظاهر شهریار براش جذاب بود ولی حالا همه وجودشو ، روحو جسمشو باهم می خواست ...

- نمی خوای پاشی آقا ؟

شهریار آرووم چشماشو باز کرد ، چه لحن گرمی داشت صدای طنین

- چرا عزیزم ...چه خوبه که پیشمی ...

طنین یه لبخند قشنگ بهش تحویل دادوسرشونشو بوسیدو از جاش بلندشد ...

- من می رم تو اتاقم ...خیلی خوب بابا حالا چرا اینطوری نگاه می کنی لباس عوض میکنم سریع می یام دیگه ...
- باشه ...

طنین اومد بیرونو رفت سمت اتاق خودش، دیگه خودشم دوست نداشت تنها اونجا بمونه ، کاراشو کردو وقتی رفت پائین دید که شهریار داره با اردشیر صحبت می کنه ، از اینکه میدید رابطه پدر و پسر انقدر خوبه خیلی خوشحال بود همیشه کمبود پدرو تو زندگیش حس می کرد ، جلو رفت یه سلام گرم بهش داد

- سلام اردشیر خان خوبید؟
- ممنون دخترم ، ولی مثل اینکه شماها بهترین ...

طنین از لحن شوخ اردشیر دلش ضعف رفت، جلو تر رفتو صورت اردشیرو بوسید

- به به دختر جان ،اول صبحی عجب هدیه شیرینی بود

ولی شهریار اصلا" خوشش نیومد ،اخمی کردوبا اعتراض گفت:

- طنین ...
- چیه ؟!
- ای ای پسره حسودو نگاه کن، خجالت بکش ، حالا خواسته پدر شوهرشو ببوسه ، تو چته ؟
- من که چیزی نگفتم ...
- چیزی نگفتی اما چشمات داره منو از راه دور خفه می کنه ...
- از دست شما بابا ...

اردشیر از ته دل خوشحال بود، خیلی وقت بود که شهریار باباصداش نکرده بودو این طوری چشماش برق نمی زد

طنین کنار شهریار نشستو دم گوشش گفت:

- خیلی لوسی، شهریار تو دیشب اندازه چند روز ذخیره کردی که ....
- اصلا" خوشم نیومد ...
- مشکل خودته ، حالا چی می گفتین ، پدرو پسر؟
- داشتیم راجع به سفر حرف می زدیم
- خوب نتیجه ؟
- هیچی گفتم که قراره بریم جنوب ، البته تنهایی ...
- اردشیر خان موافقه ؟
- اره ،چرا نباشه ...
- اردشیر خان ، شمام بیاین ...
- نه طنین جان نکنه می خوای این پسر روزگارمونو سیاه کنه ، بعدشم دیگه دوست ندارم اردشیر صدام کنی ...

طنین بغضش گرفت ، خیلی وقت بود دوست داشته از ته دل بگه بابا ، درسته جای خالی بابا محمدو هیچکس نمی تونست براش پر کنه ، ولی اردشیر می تونست یه پدر شوهر فوق العاده براش باشه ...

- چشم پدر جون ...

اردشیر نگاهش کرد، همیشه تو نگاه طنین آرامشی رو که محمد بهش القاءمی کردو می دید، حالاهم که اونو به آرزوش رسونده بود ، چقدر دلش می خواست یه بار یه دختر تو این خونه بابا صداش کنه ...

- ولی باور کنین دوست داریم شمام باشین ....
- ممنون دخترم ،ولی این سفر همه مزش به تنهایی رفتن ، برین امیدوارم بهتون خوش بگذره ...
- باشه هر چی شما بگین ...
- شهریار، من میرم به مامانم بگم
- باشه ، من میرم بیرون ، یه مقدار کار دارم ...
- خیلی خوب ، پس من برم ....

طنین رفت پیش مهلاو ماجرای سفرو گفت ، مهلا هم خوشحال بودو هرچی طنین اسرار کرد ، راضی نشد که همراهیشون کنه ، بعدم یه سربه طرلان زد

- طرلان بیام تو ؟
- بیا...
- سلام ، هنوز خوابیدی ؟چرا نمی یای پائین ؟
- حوصله ندارم ...
- چیزی شده ؟ خیلی تازگیا گوشه گیر شدی
- کی به من اهمیت می ده ، چیز خاصی نیست ...
- خودتم می دونی که برام مهمی،ولی هر بارحرف می زنم، تو خوشت نمی یاد ، زودی بهت بر می خوره، گفتم شاید لازم یه مدت تنها باشی ...
- اره اینطوری خیلی بهتره ...
- راستی تو از شهیاد خبر نداری ؟
- چرا از داداش عزیزش نمی پرسی ؟
- تو که می دونی سایه همو باتیر میزنن، فکر نکنم اصلا" شهریار حواسش به غیبت شهیاد باشه ...
- منم نمی دونم ...
- یعنی بهت زنگم نمی زنه ؟
- بعضی وقتا ...
- نمی گه کجاست ؟
- چرا اصول دین می پرسی، حالا هرجا ،واسه تو چه فرقی داره ؟

طنین نفسشو پرصدا بیرون داد، واقعا" نمی دونست راه نفوذ به مغز طرلان چیه ! ،خیلی مرموز شده بود، فکر می کرد اگه راجع به شهیاد ازش بپرسه شاید جواب بده ، ولی اونم نتیجه نداشت

- باشه نمی خوای ،جواب نده ، می خواستم بگم منو شهریار داریم می ریم مسافرت ، اومدم بهت خبر بدم ...
- خیلی ممنون که انقدر خوبی، برو به سلامت ...
- نمی فهمم چرا انقدرازمن کینه داری ...
- کینه ندارم ، حوصله تو نداره ...

طنین رفت جلو و صورت طرلانو بوسید، ولی اون سردجوابشو دادو بازم ملافه رو روی صورتش کشید ، واقعا" از طنین بیزار بود، اون سوگولی خونه بود ، حرف گوش کن ، مطیع و قانع ،درست معکوس اون ، واسه همین همیشه توجه اطرافیانشو داشت ولی طرلان به خاطر اخلاق تندشو جوابی که همیشه تو آستین داشت بین فامیل محبوب نبودو این مسئله همیشه عذابش می داد
تو این خونه که دیگه بدتر ، اردشیر که همیشه مثل یه آدم بزرگ با طنین بر خورد می کردو بقیم هم حسابی بهش احترام می ذاشتن و حالاهم که شهریار از خود متشکر عاشقش شده بود کسی که طرلان همیشه فکر می کرد حتی یه نگاه از سر غرورم به خواهرش نندازه ...

طنین همه وسایلشو آماده کرده بود منتظر شهریار ، که صدای در اتاق اومدو پشتش شهریار وارد شد

- چطوری خانومی ؟

تازگیا کلماتش لطیف ترو مهربون تر شده بود

- مرسی ،خوبم عزیزم ...
- آماده ای ؟
- اره ...بلیط گرفتی ؟
- نه بلیط واسه چی ؟
- نکنه قراره پیاده بریم کیش ؟
- نه عزیزم سواره قراره بریم ، ببین طنین،دوست دارم این سفر خیلی خاص باشه ، رفتم یه ماشین از نمایشگاه آوردم که سرویس شده باشه ، می خوام تفریحی بریم دوست ندارم ، سفرم هوایی باشه ...

- وای شهریار خیلی طول می کشه اینطوری ...
- خوب بکشه ،اشکالش چیه ؟ هر چقدرم طول بکشه مهم نیست ، باورت می شه همیشه آروز داشتم یه بار اینطوری سفر برم ، خسته شدم از بس که فکر حرف مردم بودم، می خوام اینبار حسابی خوش بگذرونم ...
- خیلی خوب ،عالیه نظرتو می پسندم
- پس چی فکر کردی ،من خدای نظرات منحصر به فردم
- دوباره روت زیاد شد، این کجاش منحصر به فرده ، نکنه فکر کردی تو اولین نفری هستی که قراره زمینی مسافرت بره
- خوب بابا ، حالا هی ضد حال بزن ...
- حالا کی قراره راه بی افتیم ؟
- شب ...
- شـــــــــب ؟!
- شــــــــــــب نه عزیزم شب ، انقدر تعجب داشت ؟
- باشه ، ظاهرا" چاره ای نیست
- آفرین دختر خوب ، اینو می گن یه خانوم حرف گوش کن ...
- شهریار ....
- جونم ....
- من هنوز آرزو دارما ، مطمئنی خوابت نمی بره ؟
- چه آروزیی ؟
- شهریار ...اه ....
- خوب عزیزم راحت بگو چه آرزوی داری ، نکنه ....ای شیطون خوب بگو خودم امشب قبل رفتن همه آروز هاتو برآورده می کنم
- خجالت بکش شهریار ، مسخره بازی بسه؛آخه دیونه اینم شد آرزو ....
- ولی عزیزم باور کن این الان بزرگترین آرزوی منه
- پس چرا منتشو سرمن می ذاری ، بگو می خوام آرزوی خودمو برآورده کنم ...

شهریار خندید طوری که افتاد رو تختو اشکاش سرایز شد ، فقط داشت سربه سر طنین می ذاشت، می دونست حالا واسه برآورده شدنه همه خواسته هاش زوده ، خودشم دلش می خواست عطشش واسه داشتن همه جوره طنین طولانی بشه ...

- باشه بابا نخواستیم ، فکر کردی قحطه ؟ تو نشد یکی دیگه ...
- شهریار به خدا یه بار دیگه از این حرفا زدی نزدیا،داغمو تا ابد رو دلت می ذارم
- چی؟ خیلی انگار داری روم حساس می شی، اصلا" خوشم نمی یاد زنم زیادی تو این مسائل نظر بده ...
- خوشت نمی یاد،یه خوشم نمی یادی نشونت بدم که واسه همیشه یادت بمونه ...

طنین اخماشو توهم کردو روشو بر گردوند

- طنین ...طنین ....طنیـــــــــن .... جواب بده دیگه ،جونه من، حرف بزن دیگه، می خوای همه چیو خراب کنی

طنین از لحن بچه گونه شهریار خندش گرفته بود، ولی هنوز خودشو لو نمی داد

- باشه بابا نخواستیم نه تو رو نه کسه دیگه رو ، حرف بزن دیگه
- تومگه نگفتی اهل منت کشی نیستی ، یادت رفت ، برومی خوام تنها باشم
- ببین تورو خدا، چطوری می خواد حالمو خراب کنه ها ...

شهریار اینو گفتو خودشم به حالت قهر به پهلو شدو سرشو گذاشت رو بالشو چشماشو بست
طنین دلش سوخت ، درواقع واسه این بغضی که شهریار کرده بود جیگرشم آتیش گرفت ، اون فقط داشت شوخی می کرد، اما شهریار جدی گرفته بود، آرووم رفتو کنارش نشست ،اما شهریار چشماشو باز نکرد و چیزیم نگفت

طنین بهش نگاه کرد ، اصلا" نمی تونست ببینه شهریار ناراحته ، دستشو گذاشت روی صورتش ،ریشاشو سه تیغ زده بودو صورتش حسابی نرم بود، اون به قولش عمل کرده بود، حالا جون می داد واسه بوسه های آتیشی...

طنین بغضش گرفته بود چقدر شهریار به نظرش تو اون حالت معصوم اومد، دستاشو آرووم برد بین موهاشو سرشو نوازش کرد، عطر سردی هم که شهریار زده بود زیر مشمامش بودو مستش می کرد
دستاشو حسابی توی موهاش فرو برد، تا این کارو کرد شهریار چهرش از اون حالت خشن دراومدو آرووم شدو بعدم پاهاشو یکمی تو شمکش جمع کرد و طنینو دیونه کرد ، از خودش بدش اومد که حال شهریار و خراب کرده بودو حالاباید جبران می کرد

- عزیز دلم ، شهریارم ، ببخشید ..

اما چیزی نشنید

- شوخی بود، چرا جدی گرفتی؟ ازم ناراحتی؟

شهریار یه نفس عمیق کشید

- فدای همه مهربونیات ، چشم خوشگله من ، نمی خوام ناراحت باشی ...

بازم سکوت ...

- قوربونت برم ، آقایی خوب ببخش دیگه ، داره گریم می گیره ها ...

شهریار داشت دیونه میشد، طنین التماس میکرد که آشتی کنه ،داشت قوربون صدقش می رفتو اون حسابی کیف کرده بود، چقدر خوب که این مدلی واسه دلجویی حرف می زد

طنین وقتی دید دیگه این جوری حرف زدن فایده ای نداره ،صورتشو برد نزدیک گوش شهریارو اونو بوسید

- حالا دیگه جوابمو نمیدی ، خیلی بدی ...

دست کشید به صورتشو زیر چونشم بوسید، اینبار شهریار لرزید دیگه نمی تونست مقاومت کنه ولی ترجیح داد یکمی دیگه ادامه بده ...

طنین بینشو برد بین موهای شهریار و بوکشید، چه بوی اغوا کننده ای داشت ، عجب حس خوبی بود، انگار حالا که شهریار کاریش نداشت اون با خیال راحت می تونست نازو نوازشش کنه ، اینجوری بیشتر کیف می داد

اما شهریار دیگه طاقتش تموم شده بود، ولی حیف که حالا وقتش نبود

یهو چشماشو باز کرده شیطون رو به طنین گفت:

- خیلی خوب ، بسه دیگه ، چیه هی پسر مردمو دست مالی می کنی ،برو کنارهزار تا کار دارم ...
- اصلا" حیف من ، پاشو همین قهر باشی سنگین تره ...

شهریار جلو اومدو صورت طنینو بوسیدو دوباره گفت :

- خانومی دیگه باهام قهر نکن باشه
- دیگه دلم نمی خواد قهر کنم
- عزیزم ...آفرین، می رم آماده شم

طنین فقط سر تکون دادو محو کارای شهریار شد، راستی راستی داشت دیونش میشد

ساعت نزدیک 10 بود که بعد از یه خداحافظی طولانی با اعضای خونواده راه افتادن ...

شهریار در مورد بعداز ظهر که پیش ادهمی رفته بود و واقعیت ماجرای دزدی رو شنیده بود چیزی نگفت ، اصلا" دوست نداشت همین اول سفر فکر شو درگیر این چیزا کنه ، با خودش گفت بر گشتنه همه چیو براش می گه ...

- طنین ...تو بگیر بخواب ،یکی دوساعت دیگه صدات می کنم
- الان خوابم نمی یاد...
- گوش کن دیگه ، الان بخواب یکی دوساعت دیگه که من ممکنه خوابم ببره بیدارشو باهام حرف بزن ...
- باشه ...

طنین آرووم چشماشو بستو دستاشو کنار صندلی گذاشتو بعد از چند دقیقه صدای نفسای منظمش به شهریار فهموند که خوابیده ...

ساعت از 3 هم گذشته بود، 5 ساعت بی وقفه رانندگی کرده بود و حالا نزدیک شیراز بودن ، دوست داشت یکی دو روزی رو اینجا بمونن ، واسه همین کناری زدو ایستاد ...دلش نیومد طنینو طبق قولش صدا کنه ، انقدر ناز خوابیده بود که بیشتر دوست داشت همین جوری بغلش کنه...

از ایستادن ماشین و سنگینی نگاه ، طنین یه تکونی خوردو آرووم چشماشو باز کرد

- شهریار
- جونم ...
- ساعت چنده ؟
- 3 عزیزم ...
- ای بابا ،پس چرا بیدارم نکردی؟
- خواب بودی ، دلم نیومد
- بمیرم ، ببخشید خیلی خسته شدی ؟
- اره ، خستگیمو در نمی کنی ؟

سرشو کج کردومنتظر بوسه طنین شدو اونم زیاد منتظرش نذاشت ...

- حالا چرا اینجا نگه داشتی، وسط بیابون ؟
- می خواستم یکمی راه برم، کمرم گرفته ...
- اهان ...، خوب برو دیگه ...

شهریار پیاده شدو بعد درو برای طنین باز کرد

- توهم بیاپائین ...

طنینم پیاده شدو دستای شهریار و گرفت، یه آسمون پرستاره و تاریک که خیلی خیلی رویایی بود

- اون ستاره رو می بینی ؟
- اره ، ولی خیلی دوره ...
- باهاش قهر بودم ،حالا از امشب قراره بازم دوستم باشه

طنین از این همه احساس که تو دل شهریار مرده بود غمش گرفت ، چرا باید اون این همه سال پشت این همه احساس قایم می شد

ولی از همه جالب تر براش نگاهی بود که شهریار به آسمون کرد،دقت کرده بود، شهریار هیچ وقت نه پائینو نگاه می کرد نه دیدی به آسمون داشت ، همیشه نگاهش به جلو بودو مغرورانه راه می رفت ،در واقع می خواست نشون بده به هیچ چیزی تو این دنیا وابسته نیست ،ولی حالا رو به آسمون کرده بودو ستارشتو پس گرفته بود... دلش می خواست از خدا با عشقش حرف بزنه اماحس کرد هنوز زوده ، شهریار برای اینکه کاملا" از پوسته ضخیمش بیرون بیاد به زمان نیاز داشت و طنین می ترسید با یه اشتباه همه چیزایی هم که به سختی بدست اومده نابود کنه...

تا حالا از زبون شهریار اسم خدارو نشنیده بودو وقتی یاد این موضوع می افتاد قلبش فشرده می شد، راه سختی داشت ولی تغییر کردن شهریار بهش نشون می داد می تونه به آینده امیدوار باشه ...

- چرا ساکتی ؟ ستاره تو نشونم بده ؟

طنین به شهریار اشاره کردو گفت:

- من تو آسمون یه چیز بهتر دارم ،اما ستاره زمینیم تویی ...

شهریار از این تعبیر خوشش اومد

- پس ستاره تو منم !؟
- اره ...
- ولی تو ستارم نیستی ، تو همه داشته ها و نداشته هامی ...
- می دونی هنوزیه جمله رو از زبونت نشنیدم
- چی !؟
- تا حالا بهم نگفتی چقدر عاشقمی ...
- نگفتم!؟

به چهره طنین نگاه کرد، دوستش داشت ، دیونه وار عاشق بود بی هیچ منطقی ، می پرستیدش بی هیچ مانعی ، همه کسش شده بود بدونه اینکه چیزه دیگه ای بخواد ، ولی هنوز همه رو به زبون نیاورده بود ، چه بد خودشم باورش نمی شد ....

- دوستت دارم طنین ، عاشقتم ، مست مستم ، تا حالا هیچ شرابی این طوری حالمو دگرگون نکرده، باورت می شه از وقتی فهمیدم واقعا" دوستت دارم لب به مشروب نزدم ؟
- اره باورم میشه ...
- قبول می کنی ، تا حالا از لمس هیچ دختری لذت نبردم ...
- قبول می کنم ...
- اگه بگم تا حالا غرورمو حتی واسه خودم زیر پا نذاشتم ، اگه بگم تا حالا قلبم برای هیچ کسی نتپیده ، اگه بگم تا حالا کسی نتونسته بود به مغزم نفوذ کنه همه رو باور می کنی ؟
- همه رو باور می کنم ، باورش سخت نیست شهریار، انقدر عاشقت هستم که از عمق چشمات همه اینا رو بخونم، منم دوستت دارم ،خیلی بهت محتاجم ،بدون تو دیگه نمی تونم نفس بکشم ...
- ولی حالو روزه من ازتو بدتره ، می دونی دوست داشتن زیاد جنون می یاره ، من دارم می ترسم ...
- ولی من آروومت می کنم ، مطمئن باش...

شهریار یه نفس عمیق کشیدو تو دل تاریکی شب پر حرارت طنینو بغل کرد...

دو روز تو شیراز موندنو بعد راهی شدن ، شهریار داشت پوست عوض می کردو خیلی مهربون تر شده بود ...

بالاخره این سفر مارکوپلو تموم شدو تو هتل مستقر شدن ، توی راه شهریار تا تونست خوردو هرجوری خواست پوشیدو هر چی هم خواست گفت و تقریبا" طنینو دیونه کرد

هتل از قبل رزرو شده بود و جای قشنگو مدرنی بود

- خوب خانومی نظرت چیه ؟
- خیلی خوبه از اینکه همه چی سفیده خوشم میاد
- خوبه خوشحالم ، امروزو بمونیم هتل ؟
- اره ،من که حسابی خستم ...
- پس من می رم دوش بگیرم ....
- باشه ...

طنین وسایل خودشو شهریار و درآوردو سعی کرد همه چیو سر جاش بچینه ،از اینکه می دید شهریار انقدر منظمه و مثل دخترا همه چی با خودش آورده خندش گرفته بود

- عافیت باشه ...
- ممنون ، تو دوش نمی گیری ؟
- چرا ، می خواستم اول وسایلو بذارم بعد برم ...
- نمی خواد بیا برو ، بقیه رو من درست می کنم

طنین وسایل شهریارو در آورده بودو سرجاش گذاشته بود، اما هنوز مال خودشو در نیاورده بود ّ،یه حوله برداشتو رفت ...

شهریار مثل بچه ها که فوضولی شون گل می کنه سریع رفت سراغ ساکِ طنینو مشغول دید زدن شد
هر چیو در می آورد یکمی بهش نگاه می کردو می ذاشتش روی تخت، هیچ وقت از وسایلی که دخترا استفاده می کردن خوشش نمی اومد حتی توجهی هم بهشون نداشت ، ولی حالا همه چی براش جذاب شده بود ...

اول لوازم آرایش طنینو خوب بررسی کردو خودش برای هر کروم یه اسمی گذاشت بعد رفت سراغه شلواراشو همه رو درآوردو بعدم بلوزاش ، هر کدومو می دید تو ذهنش طنینو با اون لباس مجسم می کردو بعد بهش می خندید، آخر سرم رسید به ساک کوچیکی که خیلی هم رنگو آب قشنگی داشت، درشو باز کردو حسابی گل از گلش شکفت ...

یکی یکی در می آورد و زیر رو روش می کردو بعد می ذاشتش رو تخت ،خلاصه اگه الان یکی از در وارد می شد فکرمی کرد اینجا جمعه بازار راه انداختن ....

توی کف یه ست بنفش مونده بود که طنین با حوله تنیش از حموم بیرون اومدو از چیزی که تودست شهریار دید خشکش زد

- شهریــــــــــار ...
- چیه بابا سکته کردم ...چرا جیغ می کشی ؟
- اینا چیه تو دستت؟ چرا همه رو ریختی بیرون ،آخه به اینا چیکار داری تو ...

طنین حسابی لجش گرفتو از یه طرفم حسابی داغ شد...

- هیچی عزیزم ، داشتم باهاشون دردو دل می کردم
- عجب دل پری هم داشتی ظاهرا " ، حالا واجب بود همه شونو در بیاری ؟
- ولی عجب خوش سلیقه ای ها ،فکر نمی کردم انقدر فشن انتخاب کنی ...
- بده به من خجالتم خوب چیزیه ، پسره هیز ...

شهریار دلش برای حرص خوردن طنین ضعف می رفتو خودش بلند بلند می خندید

- حالا حرص نخور، بیا یکی شو بپوش من ببینم نظر بدم ...
- می خوام نظر ندی ، تو روز روشن اینا رو بپوشم که چی ...
- که چی؟می خوام ببینم یه موقع سرم کلاه نرفته باشه،هیکلت مانکنی هست یا نه ؟
- برو بابا خدا روزی تو جایه دیگه حواله کنه ...
- طنین اذیت نکن دیگه ، جونه شهریار یکی شو بپوش بذار روانم شاد شه
- واقعا" که ، چرا دیگه از جونت مایه می ذاری ، می پوشم اما یه شرط داره ؟
- چه شرطی؟!
- مردم انقدر ضعیف ، یعنی الان بگم برو ...

شهریار اومد جلو و دستاشو گذاشت روی لبای طنین ...

- هیس ، هیچی نگو ....چی می خوای بگی؟ برای اینکه بپوشی نمی گم اون که یه شوخی بود ، ولی هیچ وقت برام شرط نذار ،تو یه برنده از پیش تعیین شده ای هر چی بخوای نه نمی شنوی پس خواسته هامو مشروط نکن ،دلم می گیره ...

دوباره شهریار زده بود تو خال ،این بار دومی بود که از حرف طنین ناراحت شده بودو طنین و مجبور کرد که از گفتش پشیمون بشه ...

طنین سعی کرد از اون حالتی که جفتشون توش بودن بیرون بیادو سرشو با چیزه دیگه ای گرم کنه ، سریع رفت سراغ لباساشو یه بلوز یقه هفت باز که رنگ سرخ آبی قشنگی هم داشت بایه شورت لی انتخاب کردوپوشید

شهریار تموم مدت تو آشپز خونه بودو خودشو مشغول کرده بودو چیزی نمی گفت ...

- شهریار من گرسنمه بریم یه چیزی بخوریم ...

شهریار سرشو به علامت تائید تکون دادو رفت که آماده بشه ...

- باهام قهری ؟
- نه ...من قول دادم دیگه قهر نکنم ، حرفم هیچ وقت دوتا نمی شه ...
- پس چرا لحنت عوض شده ...
- چیزی نیست ...
- مطمئن باشم ؟
- اره ...

شهریار با یه تیشرت چسبون سفید که آستینش به زور از زیر بغلش بیرون اومده بودو یه شلوار لی تیره دورنگ که حسابی هم تنگ بود جلوی چشمای طنین ظاهر شد ، دهن طنین از تعجب باز مونده بود ،آخرین باری که شهریارو اینطوری البته نه به این شدت دیده بود تو دبی بود ،بعد که برگشته بودن ایران دیگه این شکلی ندیده بودش

بازوهای عظلانیو برجسته شهریار نمایون شده بودو طنین اشکش در اومد، یه عطری هم زده بود که تو ده فرسخی شم آدمو دیونه می کرد، موهاشو هم مدل داده بودو بالا زده بود، خلاصه طوری شده بود که طنین نمی تونست دیگه نگاهش کنه،وای اگه اینجوری می رفت بیرون دیگه پسر بر نمی گشت قطعا"..

- شهریار ...
- بله ...

اومد بگه بله و زهر مار که دلش نیومد

- می خوای این شکلی بیای بیرون ؟
- اره مشکلی داری ؟
- تو از این شلوارا نداشتی، این چه وضعیشه ، الان جر میخوره ها ، تازه اون تیشرتی هم که پوشیدی ! اوف...بازوهات درد نگرفت ...

شهریار داشت از خنده می مرد که طنین داره از حسودی می ترکه ولی روش نمی شه اصل ماجرا رو بگه ...

- تو که خودت اسپرت می پوشی، منم خوشم اومد ، می خوام مثل تو باشم
- یعنی دلیلش فقط اینه ؟
- دقیقا"...

طنین سرشو زیر انداختو دیگه چیزی نگفت، یکمی طولو عرض اتاقو رفتو اومدولی آخرش طاقت نیاوردو توصورت شهریار براق شد

- شهریار به جونه خودم اگه بیرون ببینم دست از پا خطا می کنیا خودم چشماتو در می آرم ...
- الهی قوربون اون حرص خوردنت بشم، نکن این کارو پوست خراب می شه ها ...ای جانم ، ببینم چطوری داره از حسودی می ترکه ، باشه مرده و قولش ، قبول، قول می دم نه شماره بدم نه شماره بگیرم
- قبلا" خیلی سروسنگین تر بودی، اون طوری بهتر بود
- از دست تو نمی دونم باهات چی کار کنم ، می خوای برم کتو شلوار بپوشم کرواتمم بزنم ؟
- نخیر تو این گرما لازم نکرده ...
- می خوام از اون حالت رسمی دربیام ، خسته شدم باورت می شه ، بذار یکمی راحت باشم

طنین خودشم ازاینکه هی باعث می شد شهریار ناراحت بشه بدش می اومد ولی نمی دونست چرا به خصوص این موضوع آخر ، تغییر لباس شهریار هیچ مدله تو کتش نمی رفت ...

غذارو تو رستوران هتل خوردنو برگشتن تو اتاق خودشون ،ولی دیگه از قهر و ناراحتی چند دقیقه قبلشون اثری نبود، خوبیش به این بود که جفتشون زمان ناراحتی شون چند دقیقه بیشتر طول نمی کشید ...

- طنین ...
- جونم ...
- شب بریم ساحل ، اینجا شبا خیلی قشنگ می شه
- اره بریم ...

کنار ساحل ایستاده بودنو به موج دریا نگاه می کردن که گوشی شهریار زنگ خورد ، با دیدن شماره اخماش تو هم رفتو کناری ایستاد تا راحت تر صحبت کنه ، طنین متوجه تماس شد اما همه حواسش پی موج های آروومی بود که به نظرش خیلی آرامش بخش می یومد، شهریار حرفاشو تموم کرد ولی هنوز اخماش تو هم بود، نمی دونست چطوری می تونه با این مسئله کنار بیاد ...

- طنین جان چیزی می خوری؟
- نه سیرم ، چیزی شده ؟
- نه ... مهم نیست یکی از دوستام بود

طنین برای فهمیدن اصل موضوع پافشاری نکرد می دونست اگه لازم باشه شهریار خودش همه چیو می گه ...

شهریار رفتو با دوتا لیوان آب پرتغال خنک برگشتو یکی شو دست طنین داد

- شهریار چقدر آسمون اینجا قشنگه ؟
- منم خوشم میاد ، ولی دلگیره ، آدمو یاده غماش می ندازه ...

شاید این بی معنی ترین حرفی بود که می تونست از زبون شهریار شنیده بشه ، به نظر طنین چیزی تو این دنیا نبود که شهریار بخواد غم حسابش کنه ، اون همه چی داشت ولی از غم می گفت ، اگه جای گذشته اون بود نظرش راجع به زندگی چی می شد ، ولی غمای شهریار مادی نبود، طنین وقتی نگاهش کرد عمق فاجعه رو فهمید، غمای شهریار اون چیزی نبود که تو ذهن طنین بودو اونو از چشماش خوند

- چرا باهام حرف نمی زنی تا سبک شی ؟
- نمی خوام تو هم روحت کدر بشه ،خودم تنهایی می تونم تحملش کنم
- ولی منم می خوام شریکت باشم ، این حقمه ...

شهریار یه نگاهی مغموم به صورت طنین انداختو یه نفس عمیق کشید

- می دونی هر کی از دور به زندگی ما نگاه می کنه ، نهایت خوشبختی رو می بینه ، نمی خوام بی خودی از کاه کوه بسازم ، اما کمبودای من اقیانوس بود طنین ، من چیزایی نداشتم که همه داشتنو چیزایی داشتم که خیلی ها نداشتن ، می دونی چیه ، خیلی بده که تو قلبت احساس باشه ، روحت لطیف باشه ، ذهنت پاک باشه ، اما بخوای سنگ بشی، بخوای قصی القلب بشی، بخوای ذهنت مسموم بشه ، از بس تو کثافت کاری های اطرافیام دستو پا زدم ، مجبور شدم مثل خودشون بشم، تا لااقل زجر نکشم
- دلیلت قانع کننده نیست
- میدونم ، ولی کس دیگه ا نبود که بخوام شبیه اون باشم ، اردشیر مرد خوبیه ، اما تو دنیا بیرونش خیلی متفاوت ، پدر بزرگم یه انسان رذل بود که تو عمرم فقط شقاوت قلب ازش دیدم، اون بود که بهم امر کرد هیچ وقت گریه نکنم و مرد باشم، تنها موجود پاکو مهربونی هم که نزدیکم بودو هم وقتی خیلی کوچیک بودم از دست دادم ، وقتی تو جمعشون می نشستم فقط از پول و کثافت کاری می شنیدم ،از اینکه چطور برای پیشرفت خودشون آدمای دیگه رو زیر پا له می کردن ، از این همه بدی یه نتیجه بیتشر نگرفتم این که منم بد باشم، که زجر نکشم که وقی این همه بدی رو می بینم و کاری از دستم بر نمی یاد روحم خراشیده نشه، سخت بود که مثل اوناباشی اما از تنهایی بهتر بود، ولی حالا دیگه شدم یکی از اونا ...
- ولی تو با هاشون فرق داری شهریار ، تو اصلا" شبیه اونا نیستی ،همین که جرات اعتراف داری خودش خیلی مهمه تا حالا شنیدی اونا از کاراشون پشیمون باشن ؟
- نه ...نشنیدم ولی خودمم پشیمون نیستم
- داری با ذهنتو قلبت بازی می کنی، هستی ولی می خوای پنهونش کنی
- دیگه واسه اینکه بخوام شبیه اونا نباشم خیلی دیره ..
- ولی باید تغییر کنی حتی شده به خاطر من
- خاطرت برام خیلی عزیزه، ولی خودت باید هم پام باشی
- خودت متوجه نیستی شهریار اما فرق کردی چند تا پله رو بالا اومدی ، تو خودت ستارتو پس گرفتی ، پس سفسطه نکن ...
- نمی دونم ، ولی هنوزم دیدم نسبت به آدما زیاد فرق نکرده ، هنوز برام همه غربیه موندن نمی تونم بعضی ها شونو واقعا" تحمل کنم ، از ضعف داشتن متنفرم طنین ، هیچ وقت دوست نداشتم محتاج کسی باشم یا از کسی چیزی بخوام ،ولی حالا ...

شهریار دیگه حرفشو ادامه نداد، مثل یه متهم به قتلی که می دونه جرمش اعدام و تا پای اعتراف نهایی می ره ولی از ترس مجازات نمی تونه به جرمش اعتراف کنه ...

- بریم ؟
- اره ...

طنین از این همه زجری که شهریار می کشیدو منجلابی که توش دستو پامی زد قلبش به درد اومد طاقت نداشت شهریار و تو این حال ببینه ، باید کاری می کرد که بتونه دوباره خودشو پیدا کنه ...

اون شب وقتی برگشتن هتل شهریار زیاد سرحال نبود، فقط طنینو بغل کردو خوابید ، طنین از اینکه می دید باعث می شه حتی ظاهری هم شده شهریار به آرامش برسه راضی بود ،ولی صبح وقتی از خواب بیدار شد ، اولین چیزی که توجه شو جلب کرد غیبت شهریارو پرده های کنار رفته اتاق بود ، بلند شد نشستو با چشم دنبال شهریار گشت ...

- خانومی اینجام ؟ نمی خوای پاشی ؟
- تو چند تا چشم داری ، از کجا منو دیدی ؟
- خوب دیگه، بماند ...
- خیلی مرموزیا، یادم بمونه بیشتر حواسم بهت باشه ...

شهریار بلند بلند خندیدو طنینو صدا کرد ...

روزا می رفتن بیرونو جاهای معروف شهرو میدیدن ،حتی رفتن جایی که درختای قدیمی داشت ، طنین قبلا" راجع بهش شنیده بودو از شهریار خواست که برن اونجا رو ببینن و شهریارم قبول کرد ...

چند روزی از سفر شون می گذشتو حسابی هم خوش گذرونده بودنو شهریار از هیچ چیزی واسه طنین کم نذاشته بود...

اون شب بعد از اینکه شامو خوردنو برگشتن هتل ، شهریار دوباره شیطنتش گل کرده بود ...

- شهریار چت شد یهو !؟
- چیزی نیست ، یکمی سرم درد می کنه ...
- سردرد! تا حالا سر درد نداشتی !؟
- نمی دونم ! اما مدام سرم تیر می کشه ...
- خیلی خوب استراحت کن، الان برات یه مسکن می یارم

شهریار باشه ای گفتو خودشو با همون لباس بیرون پرت کرد روی تخت ..

طنین رفت دستشویی و بعدم سراغ کیفش ، بالاخره بعد کلی گشتن چیزی که می خواستو پیدا کرد ، ولی وقتی برگشت، شهریار به ظاهر خواب بود، تعجب کرد ! یعنی انقدر سریع خوابش برده بود ...

شونه هاشو بالا انداختو رفت تا یه لیوان آب بیاره ، قرصو لیوانو گذاشت بالای سر شهریار و یه نگاهی متعجب به صورتش انداخت ، یکمی که نشست ، حوصلش سر رفت ، تصمیم گرفت خودشم بخوابه ، واسه همین رفت سراغ شهریار ،که مثلا" لباسای بیرونشو در بیاره و بعدم بگیره بخوابه ...

دست برد سمت دکمه های پیرهنشو اونارو باز کرد ، تموم مدت شهریار چشماش بسته بود و چیزی نمی گفت،بعد رفت سراغ شلوارشو به هر بدبختی بود اونو هم در آورد ، بدیش اینجا بود که برای اینکه شهریار بیدارنشه مجبور بود آرووم انجامش بده و این خستش کرده بود، آخر سرم رفت سراغ جوراباش، یه نگاهی کردو با خودش گفت:
- اگه هر کی دیگه بود عمرا" بهش نگاهم نمی کردم ، ولی حالا نمی دونم می تونم یا نه !
چند بار نگاه کردو لباش آویزون شد ، ولی دلش نیومدو آخرش دست برد سمت پاهاش که جورابشو در بیاره ، اما به محض اینکه اینکارو کرد شهریار یه تکون کوچولو خورد، طنین آرووم سرشو آورد بالاو دید شهریار با چشمای بسته لباشو به زور نگه داشته که نخنده ، شصتش خبر دار شد، پس تموم مدت بیدار بود،انقدر حرصش گرفته بود که دلش می خواست همینجا خفش کنه ، اما یه فکر بهتر به ذهنش رسید، ترجیح داد بروز نده که متوجه شده شهریار بیداره ، باید یه جور دیگه ای زجرش می داد .

طنین یه خنده ای کردو مشغول شد، اول گل سرشو باز کردو دست برد بین موهاشو اونارو پریشون کرد، بعدم رفت سمت لباساشو یه پیرآهن خواب لیمویی حریر از بینش در آورد، جلوی آینه ای که روبروی تخت بود، ایستاد و با آرامش کامل مشغول شد ، بلوزش زیپی بود، بازش کردو انداختش روی تخت...

هربارم از تو آینه یه نگاه به شهریار می نداختو بعد سریع چشماشو درویش می کرد، انقدر ماهرانه رفتار می کرد که شهریار خیال برش داشته بود که طنین خوابیدنشو باور کرده ...

بعدم ، شلوارک شو در آورد ، یکمی هم جلوی آینه رژه رفت و مثلا" کرم شبشو مالیدو موهاشو شونه کردو بعده دق دادن خودشو شهریار اون پیرآهن خوابو پوشید، بعدشم یه ملافه بر داشتو آرووم انتهای تخت دراز کشید...

جوری که هیچ تماسی با شهریار نداشته باشه ، بعدم یه نفس عمیق کشید که به سریع خوابیدنش کمک کنه ، اما شهریار دقیقا" داشت خفه می شد...

اخلاق طنینو می شناخت می دونست از اینکه کسی دستش بندازه بیزاره ، ولی از یه طرفم بد جوری هوایی شده بودو توان از کف داده بود ، دستشو گذاشت زیر سرشو یکمی تکون خوردو نزدیک تر اومد، یعنی مثلا" تو خواب غلطیده ...

آرووم پفی کردو با خودش گفت:

- نامرد عجب چیزی هم پوشیده اینو کی خریده!

یواش دستشو برد جلو و ملافه رو ازطنین کشیدو انداخت روی کمرش ، طنین دلش می خواست سرش هوار بکشه وبگه که تو مگه خواب نبودی ، اما اینطوری نقشش نیمه کاره می موند ...

حالا شهریار با اون اوضاعی که داشت زیر ملافه طنین خوابیده بودو جرات نداشت دیگه بیشتر از این بهش نزدیک بشه ...

کاش توانشو داشتو یه غلط کردم می گفتو اوضاعو به نفع خودش تموم می کرد اما نداشت ، دوباره غلطیدو نزدیک تر شد ، حالا عطر موهای طنینو حس می کردو جدی جدی به شکر خوردن افتاده بود
اما طنین هنوز پشتش بهش بودو یکمی پاهاشو تو شکم جمع کرده بودو نفسشم در نمی اومد، شهریار کلافه دستاشو تو موهاش بردودلشو به دریا زد

- طنین ... من دیونه خدایی هستم،لازم نبود دیونه ترم کنی ...

دستاشو همین طور که طنین به پهلو خوابیده بود از زیر بازوهاش رد کردو گذاشت سر اون یکی شونشو به خودش نزدیکش کردو کنار گوشش شروع کرد به حرف زدن...

- امشب حالم خرابه طنین ، چرا بهم دست زدی ؟ نمی دونی این روزا کم تحمل شدم ؟ خوب خودمو زدم به خواب که چشمم به چشمای نازت نیفته ، دست خودم نیست ببخشید ...

الان بهترین کار این بود که طنین سکوت کنه وشهریار هر چی می خواد بگه، اگه حرفی می زد حس جفتشون خراب می شد ...

- طنین من نمی خوام صبر کنم، یعنی تموم شده ،دیگه ندارم...

دلش ضعف می رفت وقتی شهریار این جوری حرف می زدو اعتراف می کرد، ولی باید می ذاشت که شهریار خودش پیش قدم بشه ، اینبار دیگه نوبت اون بود ...

- نفسم ...
طنین حس کرد اشتباه شنیده، اونو نفسم خطاب کرده بود، ظاهرا" حالش اصلا" مساعد نبود ...

- چقدر ناز می کنی، من بوس خونم کم شده ، بر گرد

طنین برگشتو به چشمای خمار شهریار نگاه کرد ...

- طنینخیلی شیطونی اینو می دونستی؟
- اما تو خیلی بدجنسی ، مطمئنم اینو نمی دونستی ...
- چرا باهام اینکارو می کنی ؟ می خوای امتحانم کنی؟

طنین با خودش فکرکرد، امتحان! امتحان واسه چی؟ معنی حرف شهریارو متوجه نشد...

- طنین این روزا قشنگترین روزای زندگیم ِ ، قول می دی هیچ وقت ازم نگیریش؟
- قول می دم ، اما تو هم قول بده همیشه اینطور عاشق بمونی

شهریار صورت طنینو غرق بوسه کرد، طوری عاشقانه لمسش می کرد مثل اینکه داره یه برگ گلو نوازش می کنه...

کی از آینده خبر داشت، کی می تونست قول بده همیشه اینطوری عاشق میمونه ، اما می تونست که این لحظه ها رو ابدی کنه، می تونست تو این لحظه که مطمئنِ ازبند بند وجود عشقش لذت ببره، الان تنها کاری که می تونست بکنه ، همین بود ...

اون شب طنین مجوز داد، صبرشهریار طولانی نشد ، اما تا همینجا شم کلی از خودگذشتگی کرده بودتا طنین آماده بشه، اما واسه طنین واقعا" سخت بود

دم دمای صبح بود که از خستگی خوابشون برد، ولی وقتی طنین بلند شد دوباره شهریارو ندید، می خواست بلند شه و بره دستشویی که سرش گیج رفتو افتاد روی زمین ...

وقتی چشمای سبز به خون نشسته شو باز کرد ، همه جا سفید بودودو تا چشم شب زده بهش زل زده بود ...

- شهریار !؟
- جونم عزیزم ، بهتری ؟
- من چرا اینجام ؟!
- حالت بد شد خانومی ...
- حالا چرا بغض کردی؟
- چیزی نیست از دست خودم ناراحتم ...
- نمی گی چی شده ؟
- دکتر که گفت طبیعی ،اما خوب ...نمی دونم

طنین وقتی متوجه اصل موضوع شد حسابی خجالت کشید، یعنی به خاطر مسئله دیشب کارش به بیمارستان کشیده بود !

همون موقع دکتر رسید بالای سرشو یه سلام بلندو بالا بهش کرد

- سلام خانوم ، بهتری عزیزم ؟
- ممنون ، بله فعلا" که خوبم
- می شه خواهش کنم یه دقیقه مارو تنها بذارین؟

شهریار چشمی گفتو از اتاق بیرون رفت

- این حالت تو بعضی ها اتفاق می افته تقریبا"طبیعی ، ولی انگار شوهرت زیاده روی کرده ،خیلی باید مراقب باشی، اوضاعت زیاد جالب نیست ...
- چشم ، اما این قولو از اون باید بگیرین نه از من ...
- چرا اینطوریِ ؟ تو نگاهش پراز ترسِ ...
- اره همیشه همین طوره ، اما حالا که دیگه این اتفاقم افتاده زیادی ترسیده ...
- من براش توضیح می دم نگران نباش ...

بعد از یکی دوساعتی که گذشتو بر گشتن هتل، طنین یکمی حالش جا اومده بوده و از اون درد لعنتی و سرگیجه خبری نبود ...

شهریار مدام دورو برش راه می رفتو نمی ذاشت ازجاش جم بخوره و هر بار که طنین نگاهش می کرد چشماشو خیس می دید

نهارم سفارش دادو همونجا تو اتاقشون خوردن، خلاصه اون روز اصلا" بیرون نرفتن ، نیمه های شب بود که طنین از صدای شکسته شدن چیزی از خواب پرید،قلبش از شدت ترس تو سینه می کوبیدو نمی دونست چی شده ...

سریع از جا بلند شدو رفت سمت آشپز خونه ...

وقتی رسید از ترس نزدیک بود قبضه روح بشه ، شهریار کف آشپزخونه نشسته بودو از بین انگشتاش خون می چکید ، ظاهرا" لیوان آبو تو دستش انقدر فشار داده بود که شکسته بودو ته لیوانم پخش زمین شده بود ...

طنین سریع جلوی شهریار زانو زدو سرشو بغل گرفت

- الهی بمیرم،چی شدی شهریار؟ دارم می میرم خدایا ،با خودت چیکار کردی تو؟
- اشک نریزطنین، طاقت ندارم، می بینی بهت می گم منم مثل همونام،دیدی باهات چیکارکردم، فقط یه وحشی اینکار ازش بر می یاد، بهت می گم من از اونام،بهت میگم خلق شدم واسه زجر دادن دیگران ، میگی نه ، میگی تو با اونا فرق داری ...

شهریار اینبار واقعا" بغضش ترکیده بود، دیگه چند قطره اشک نبود سیلاب اشک بود که از چشماش می ریخت ...

طنین سعی می کرد آروومش کنه ،ولی حالش خراب تر از این حرفابود، یه جور حالت عصبی شدید بهش دست داده بود که باعث شده بود حال خودشو نفهمه

- عزیزم ، فدای اون اشکات بشم ، این چه حرفیه تو می زنی، اشتباه می کنی، مگه نشنیدی دکتر خودش گفت طبیعی، بعدشم من که حالم خوبه ، تو واسه چی داری خودتو اذیت می کنی؟
- طنین من خیلی بی شعورم ، نفرت انگیزم نه ؟ تو الان ازم متنفری اره ؟

انقدر لحن صداش داغ بود که طنین واقعا" تویه لحظه عقل از سرش پرید

دست برد سمت تیکه های شیشه ای که روی زمین بودوکشید روی دست، خونش رقیق بودو سریع جاری شد، دستشو بالاگرفتو قطره قطره خونا چکید روی خون های خشک شده روی دست شهریار
شهریار مات از حرکت طنین فقط به چکیدن خونا روی دستش نگاه می کردو زبونش بند اومده بود

- تو دیونه ای شهریار، من دوستت دارم،تنفر چیه؟ انزجار کدومه ؟ چرا می خوای ثابت کنی از من عاشق تری، چرا می خوای نشون بدی عشقِ من نسبت بهت کمرنگِ ،که راحت بایه همچین چیزی نسبت بهت سرد می شم، شهریار معنی کاراتو نمی فهمم
- من فقط می ترسم طنین ، ترس از دست دادنت داره منو به جنون می رسونه...
- من کنارتم دیونه ، عاشقتم به تموم مقدسات عالم قسم، بگو چیکارکنم که بهت ثابت بشه ؟

شهریار طنینو عمیق نگاه کرد،باورش کرد، با تموم وجود بهش ثابت شد...

بعد ازاون اتفاق دیگه جفتشون به عشق داغشون اعتراف کرده بودنو چیز نگفته ای نداشتن ، فقط باید زمان می گذشت تا نشون بده عشقشون پایدار می مونه یا نه ..

طنین این چند روز تقریبا" هر روز با مهلا تلفنی صحبت می کرد، اما ازدیروز که گفته بود خبری از طرلان نیست حسابی اعصابش بهم ریخته بود، قرار بود امروز راهی بشنو طنین دلشوره عجیبی داشت

- چیزی شده طنین خیلی تو خودتی؟
- نه ...می دونی چیه ، طرلان دیروز به مامان گفته می ره خونه یکی از دوستاش، ولی تا شب بر نگشته، صبحم که زنگ زدم هنوز نیومده بود
- جدی ؟
- اره...
- خوب می گفتی از اون دوستش بپرسه ...
- مامان زنگ زده، اونم گفته بعداز ظهر با یکی دیگه از دوستاش رفته بیرونو اون ازش شماره ای نداره ...
- زیاد نگران نباش، لابد الان داره کناره دوستاش خوش می گذرونه

طنین شونه بالاانداختو ،دیگه چیزی نگفت ...

چند ساعتی گذشته بودو طنین هنوز تو فکر طرلان بود، که گوشی شهریار زنگ خورد

- الو ..بفرمائید
- سلام شهریار خوبی؟
- سلام مهلا جان ممنون، شما چطورین ؟ پدر چطوره؟
- همه خوبیم عزیزم ، طنین پیشته ، هرچی به گوشیش زنگ می زنم جواب نمی ده
- اره اینجا کناره منه ، گوشیش زنگ نخورد ، نمی دونم ، ببخشید یه لحظه ...
- طنین نگاه کن ببین گوشیت خاموشه ؟

طنین نگاه کردو آه از نهادش بلندشد

- بیا مادرت کارت داره ...

طنین گوشی رو گرفتو مشغول صحبت شد

- سلام چه خبر ؟ چی شد ؟
- هنوز هیچی ، طنین دارم از نگرانی دق می کنم
- یعنی چی مامان جان به دوستش زنگ زدی؟ شاید اون بدونه کجاست
- اره ، به همه جا زنگ زدیم، کارمندای اردشیرم همه جا دنبالش رفتن ، اما اثری ازش نیست
- ای بابا، مگه می شه، هنوز از شهیادم خبری نیست ؟
- نه اونم خودشو گمو گور کرده...
- ما داریم می یایم ، حالا به شهریارم می گم از دوستاش بخواد یه کاری بکنن ، هرخبری شد به منم بگین ...
- باشه مادر، مراقب خودتون باشین ، فقط زود برگردین ...

طنین خداحافظی کردو تماس قطع شد ، ولی تو دلش آشوب بود، هزار جور فکر جورواجور در مورد طرلان تو ذهنش اومدو دلش ریش ریش شد

- چی می گفت؟
- شهریار می تونی یه کاری بکنی، هنوز از طرلان خبری نیست
- اوف ، چی بگم ، ظاهرا" موضوع جدی شده ، به نظرت با ادهمی تماس بگیرم ؟
- اره ...توروخدا ، همین الان زنگ بزن ...

شهریار شماره ادهمی رو گرفتو برا ش ماجرای ناپدید شدن طرلان و توضیح دادواونم قول داد سریع پیگیر بشه ....

حتی واسه نهارم دلو دماغ نداشتن ،جفتشون یه چیز حاضری تو مسیر خوردن، در واقع ترجیح می دادن سریع برگردن ....

مهلا مدام توی خونه راه می رفتو به خودش بدو بیراه می گفتو اردشیرو حرص می داد

- مهلا جان ، مگه با حرص خوردن چیزی حل میشه ، بچه که نیست ، لابد با هامون قهر کرده و با این کارش می خواد جلب توجه کنه

- شما فکر کردی اونم شهیادِ که چند وقت ازش خبری نیستو هیچکسم خم به ابرو نیاورده ، اولا" که اون دختره با شهیاد فرق داره، بعدشم من مثل شما بی خیال نیستم
- عزیز دلم نگفتم بی خیال باش، یا برات مهم نباشه ، اما اگه خودتو آزار بدی اون پیدا می شه ، نمی شه به خدا ،باورکن ، تو که دیدی من به هرجا که فکر می کردم رفته باشه سرزدم ، به همه هم سپردم، دلتو روشن کن ،خانم با غصه خوردن چیزی حل نمی شه

اردشیر به مهلا حق می داد که دلواپس باشه ،در واقع خودشم متوجه شده بود غیبت طرلان بی علت نیست ، ولی اگه کوتاه می اومد مهلا دلنگرونیش بیشتر می شد

خلاصه توی عمارت یک همه همه ای شده بود که بیا و ببین، هرکسی راجع به غیبت طرلان یه چیزی می گفتو اون یکی ردش می کرد ، به هرحال اونا از این بابت زیادم ناراضی نبودن

توی یه راه سکوت بدی بین طنینو شهریار بودو هیچ کدوم حرفی نمی زدنو توی فکر بودنو مسافتو یکسره اومدن ، ولی شب از خستگی زیاد شهریار ترجیح داد برن یه هتلو استراحت کنن و طنینم بلاجبار موافقت کرد، اماصبح زود دوباره راهی شدنو نزدیکای ظهر بود که رسیدن ...

به محض ورودشون ، اولین کسی که به استقبالشون اومد مهلا بود، وقتی طنینو دید بغلش کردو بغضش ترکید

طنینم سرو صورت مهلا رو غرق بوسه کرد، این اولین باری بود که اینهمه از مادر دور شده بودو این دوری بی طاقتش کرده بود

- پدر جان شما خوبین ؟ ببخشید ندیدمتون ...
- اشکالی نداره دخترم ، سفر خوش گذشت؟
- عالی بود ممنون ، ولی با این اتفاق به دهنمون زهر شد

مهلا تا اینو شنید داغش تازه شدو دوباره شروع کرد به نالیدن

- مامان ، چرا اینطوری می کنی ، قوربونت برم ،پیدا می شه نگران چی هستی ؟
- الهی فدات شم ، طنینم خوب شدی تو اومدی داشتم می مردم
- خدا نکنه، چرا این حرفو می زنین ، باور کنین الان پیش یکی از دوستاش داره خوش می گذرونه چیزیش نیست ، تازه شهریار به یکی ازآشناهاش که پلیس زنگ زد، قول داده پیگیری کنه ...

مهلا با این حرفا آرووم نمی شدو مدام با خودش حرف میزدو از اینکه طرلانو به حال خودش گذاشته از خودش بیزار شده بود ...

یه روز دیگم منتظر شدن ، با امروز چهار روز از گم شدن طرلان می گذشتو همه تقریبا" دیونه شده بودن ...

مهلا مدام زجه می زدو دخترشو می خواستو اردشیرو طنینم دلداریش می دادن

نزدیکای عصر بود که گوشی شهریار زنگ خوردو رفت یه گوشه ای که کسی صداشو نشنوه ، پنهونی از عمارت خارج شدو رفت سر وقت تماس گیرنده ...





برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: